سرودگان خداوند
و آوازهای کبریایی،
به یکباره رقص و خروش را در دل آدمی زنده می کند.
و سپاه عشق
با گرزهای آتشین و سوزنده،
به دنبال شراب کارسازی است
که همگان را مست،
و دنیا را به خواب ابدی فرو می برد.
و عشق، این راز سر به مهر،
در گلوی عاشقان می سوزد و می سوزاند.
سوزشی که از تشعشعات آتش جهنم هم سهمگین تر است.
.....
امروز وقت دکتر تیروید داشتم.
من که کلاً به سیستم درمانی کشور خوش بین نیستم. پیشنهاد میکنم شما هم نباشید. آخه چیزهایی دیدم و شنیدم که واقعاً باورش سخته !
بگذریم.
وقت گرفتم. در حدود دو ساعت و چهل دقیقه در صف انتظار، منتظرانه نشسته بودم. تازه فهمیدم که می گویند منتظر بودن سخت است، یعنی چه. واقعاً انتظار کار سختی است.
البته فکر نکنید که شلوغی بیمارستان به خاطر دکتر تیروید بود. آن هم نقش داشت. ولی محیط بسیار کوچک بیمارستان و همچنین بی نظمی محسوسی که در سیستم نوبت دهی و پذیرش وجود داشت، قابل توجه بود.
بگذریم.
بعد از یک ساعت انتظار، رفتم تا کمی قدم بزنم. وقتی برگشتم ،صف بسیار طولانی و شلوغی برای سوار شدن به آسانسور شکل گرفته بود. پیر مرد و پیر زن با ویلچر و عصا و واکر و دست به دیوار، منتظر آسانسور بودند. اینقدر صف طولانی بود که انگار غذای نذری امام حسین می دادند!
هر کسی در گوشه و کنار، غُر می زد و می نالید.
- یکی میگفت این چه آسانسوری هستش. همش شش نفر ظرفیت داره. آخه این بیمارستان و یک دونه آسانسور شش نفره ؟؟؟
- دو تا آسانسور دیگه هم اونور داره ولی یک ساله خاموشه. پول برق نمیدن که !!
- اصلن این ساختمون مسکونی بوده ! توی یک کوچه سه متری مگه میزارن بیمارستان بسازی!
- حداقل چهار تا کولر درست نمیزان از گرما و بوی عرق خفه نشیم!
پیر مردی گوژ پشت، که به سختی به واکرِ پلاستیکیِ درب و داغونش تکیه داده بود گفت : اگر همه با هم اعتراض کنیم، آسانسور را عوض می کنند!
از رنجوری و ضعیفی صدای پیرمرد، که در بین جمعیت گم شده بود، شرم کردم.
نگاهی به پله های باریک و بلند راهرو انداختم. راه خودم را از بین جمعیت به سمت پله ها باز کردم. تصمیم گرفتم بجای استفاده از آسانسور، از پله ها استفاده کنم.
و همینطور که از این پله های سیاه و تاریک رد می شدم . تا طبقه چهارم با خودم زمزمه می کردم :
اگر.
همه.
با هم.
اعتراض کنیم!!!